امروز زمانی که در پارک قدم میزدم چشمم افتاد به فرفرههایی که دست پیرمردی بود و هیچ بچهای نگاهش نمیکرد لحظهای چشم دوختم به فرفرههایی که منو با خودش برد به کودکیم یادمه یکی از سرگرمیهای بچگیم تو روزای گرم تابستون درستکردن فرفره با کاغذهای رنگی بود اونروزا با خواهرم مینشستیم و کلی فرفره درست میکردیم و وقتی آماده میشد یه کارتون پیدا میکردیم و چوب های فرفره رو داخل آن میزدیم و یواشکی از ترس این که مبادا بابا بفهمه صبر میکردیم تا ظهر بشه و خوابش ببره اونوقت با خواهرم می رفتیم تو کوچه و به دوستامون نشون میدادیم و کلی پز میدادیم و ساعتها تو گرما مینشستیم تا یکی بیاد رد بشه و ازمون بخره و چقدر ذوق میکردیم که میتونستیم یه فرفره بفروشیم پنجزار و این بود دغدغههای دوران کودکی و خوشیهایی که به دنبالش بود. در همین فکر بودم که چشمم به قیمت فرفرههای دست پیرمرد افتاد نوشته بود: "هزار تومان" با خود گفتم پنجزار کجا و هزار تومان کجا.
ای وای کودکیهایم هم دچار تورم شد.
نُت سکوت،یکی از جالب ترین پارادوکس های دنیاست.
توی موسیقی که آوا ها حرف اول رو میزنن،این نت به اندازه یه ضربه،سکوت می کنه.
بدون این نت،اکثر آهنگ ها خراب میشن و ارزششون رو از دست میدن و گاها بی معنامیشن.
اما با این همه, جالب اینکه نت سکوت،جزو نت اصلی نیست….
به نظرم حال و هوای ما آدما هم خیلی شبیه نُت هاس! اوج و فرود داره،اما بعضی جاها واسه حفظ ارزش خودمونم که شده،فقط باید سکوت کنیم.سکوتی به اندازه یک ضربه. برای معنا بخشیدن به دیگر احوالاتمون.
کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
شاید هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
باورهایتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند!
دریا آرام بود و کشتی در تاریکی شب در حال حرکت بود... ناگهان خدمه در فاصله چند متر جلوتر از کشتی خودشان ، نور کشتی دیگری را دیدند که بی حرکت ایستاده است ، و در صورتی که آنها به مسیرشان ادامه می دادند به هم برخورد می کردند. سراسیمه کاپیتان "هوراتینو" را از خواب بیدار کردند و مساله را به وی اطلاع دادند. کاپیتان بلافاصله خودش را به عرشه رساند و پس از مشاهده کشتی ساکنی که در روبرویشان قرار داشت ، با استفاده از بیسیم به کشتی مقابل دستور داد که مسیرشان را 20 درجه تغییر بدهند . کشتی ساکن در جواب دستور کاپیتان گفت: "ما نمی توانیم ، شما مسیرتان را 20 درجه تغییر دهید" ، کاپیتان از شنیدن این جواب خشمگین شد و دوباره به کشتی مقابل گفت: "من کاپیتان "هوراتینو" هستم و یک ژنرال ارتش ام و دستور می دهم که شما هرچه زودتر مسیرتان را تغییر دهید". و دوباره سمت مقابل جواب آمد: "کاپیتان هوراتینو ، اینجا یک فانوس دریایی است و اگر نمی خواهید به ما برخورد کنید مسیرتان را 20 درجه تغییر دهید...".
..............................
در این داستان اگر کاپیتان یک فرد بیش از حد مغرور نبود ، به سادگی می توانست فقط با کمی تغییر دادن مسیر کشتی به راحتی مساله را حل کند ، ولی او معتقد بود که در شان یک ژنرال نیست تا مسیر کشتی اش را عوض کند ، حتی اگر طرف مقابلش بی حرکت باشد!
در زندگی همه ما موقعیت هایی پیش می آید که غرور و تعصبات بی جا ، باعث می شود علاوه بر شکست خوردن، وقت و انرژیمان را نیز هدر دهیم. گاهی وقت ها فقط با یک تغییر کوچک و پرهیز از غرور و تعصبات بی دلیل، می توانیم به موفقیت های بزرگی دست بیابیم...
در کتاب" درود بر خودم" نوشته شده
که دکتر دانیال امن می گوید :
در هجده سالگی , نگران تفکر دیگران در مورد خودتان هستید .
وقتی چهل ساله میشوید , اهمیتی نمی دهید که دیگران در مورد شمــا چه فکر میکنند .
و زمانی که شصت ساله می شوید , پی میبرید که اصلا هیچ کس در مورد شما فکر نمیکرده است !
وااای که چه آسان هدر می دهیم عمر خویش را فقط برای دیگران و طرز فکرشان تا فرصت زندگی داری جانانه زندگی کن.