آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

فرفره

امروز زمانی که در پارک قدم می‌زدم چشمم افتاد به فرفره‌هایی که دست پیرمردی بود و هیچ بچه‌ای نگاهش نمی‌کرد لحظه‌ای چشم دوختم به فرفره‌هایی که منو با خودش برد به کودکیم یادمه یکی از سرگرمی‌های بچگیم تو روزای گرم تابستون درست‌کردن فرفره با کاغذهای رنگی بود اون‌روزا با خواهرم می‌نشستیم و کلی فرفره درست می‌کردیم و وقتی آماده می‌شد یه کارتون پیدا می‌کردیم و چوب های فرفره رو داخل آن می‌زدیم و یواشکی از ترس این که مبادا بابا بفهمه صبر می‌کردیم تا ظهر بشه و خوابش ببره اون‌وقت با خواهرم می رفتیم تو کوچه و به دوستامون نشون می‌دادیم و کلی پز می‌دادیم و ساعت‌ها تو گرما می‌نشستیم تا یکی بیاد رد بشه و ازمون بخره و چقدر ذوق می‌کردیم که می‌تونستیم یه فرفره بفروشیم پنج‌زار و این بود دغدغه‌های دوران کودکی و خوشی‌هایی که به دنبالش بود. در همین فکر بودم که چشمم به قیمت فرفره‌های دست پیرمرد افتاد نوشته بود: "هزار تومان" با خود گفتم پنج‌زار کجا و هزار تومان کجا.

ای وای کودکی‌هایم هم دچار تورم شد.


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد