آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

دهه شصتی ها

آغاز سال نو، با شادی و سرور
هم‌دوش و هم‌زبان، حرکت به سوی نور
آغاز مدرسه، فصل شکفتن است
در زنگ مدرسه، بیداری من است
در دل دارم امید، بر لب دارم پیام

بقیه سرود و دانلود در ادامه مطلب…

هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام
مهر از افق دمید، فصلی دگر رسید
فصل کلاس و درس، ما را دهد نوید
شد فصل کسب علم، فصل تلاش و کار
دانش به نسل ما، می‌بخشد اعتبار
در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام
ای در کنار ما، آموزگار ما
چون شمع روشنی، در روزگار ما
روشن ز نور توست، کاشانه دلم
در کار من تویی، حلال مشکلم
در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام
فردا از آن توست، ای نسل چاره‌ساز
با یاری خدا، آینده را بساز

فردای روشن است، با وحدت کلام
از ما تو را درود، از ما تو را سلام
در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام

"این سرود زیبا که کلی باهاش خاطره دارم تقدیم به دوستان دهه شصتی امیدوارم همواره شاد و پیروز باشید"

روز اول مدرسه

یادش بخیر روز اول مدرسه، روزی که با چشمان گریان از خواب بیدار شدم و با دلتنگی تمام به مدرسه رفتم. 

یادش بخیر روز اول مدرسه که همگی بچه ها دست در دست والدین خود برای آغاز فصلی نو در زندگی خود قدم به عرصه علم و دانش نهادند. 

یادش بخیر آن گریه ها و دلتنگی ها روز اول مهر ماه، زمانی که برای اولین بار همگی ما را به صف کردند و دستان گرم مادرم را که تا آن لحظه پشتیبان و دلگرمی من بود، از خود دور می دیدم. یادش بخیر نیمکت های فلزی سه نفره که تعداد زیادی دانش آموز بر روی آن می نشستند و وسایل جدید خود را که حتی نمی دانستند چگونه باید از آن استفاده کنند را بر روی آن می گذاشتند. یادش بخیر بخاری نفتی دودگرفته کنج کلاس که همیشه با التهاب فراوان در انتظار زمستان بود تا گرمای وجود خود را به کلاس بدهد. 

یادش بخیر اولین معلمم خانم شهین دهقان که با خوش رویی و مهربانی تمام برای اولین بار به کلاس آمد. فرمان برپا اولین جمله ای بود که در مدرسه برای احترام به معلمین آموختم. یادش بخیر اولین نوشته های زندگیم که خط های عمودی کج و معوجی بود که از معلمم آموختم و یاد گرفتم که چگونه مداد را در دستانم بگیرم. یادش بخیر تخته گچی سیاه رنگ کلاس که با هر بار پاک کردن تمامی محوطه و دستان و لباس های معلمم را را سفید می کرد.

یادش بخیر کارت های آفرین، صد آفرین و هزار آفرین معلمم که برای هر بار درست انجام دادن مشقهایم یکی از آنها را به من می داد.  

یادش بخیر بوی نان تازه و پنیر مادرم که برای زنگ های تفریح در کیفم می گذاشت. 

و اکنون با گذشت بیش از بیست سال از آن روزهای آغازین کلاس اول ابتدایی، امسال نیز کلاس اولی ها با شور و شوق فروان به مدرسه می روند اما با تفاوت های بسیار زیاد. دیگر خبری از آن نیمکت های فلزی سه نفری تنگ نیست و همگی بر روی صندلی های دسته دار یک نفره می نشینند که نوعی استقلال فکری و شخصیتی به آنها می دهد. به لطف مدارس غیرانتفاعی، نمونه و دیگر اسامی، دیگر جمعیت کلاس ها همانند گذشته به 30 و 40 نفر در یک کلاس نمی رسد. دیگر خبری از لیست بلند بالای نمرات در دوران ابتدایی وجود ندارد و به جای آن از سیستم توصیفی برای ارزیابی دانش آموزان استفاده می کنند. 

دیگر خبری از تخته های گچی قدیمی در کلاس ها نیست و همگی مجهز به وایت برد، ویدئو پروژکتور، کامپیوتر و تجهیزات روز شده اند که کار را برای فراگیران بسیار راحت کرده است. دیگر خبری از آن کیف های رنگی ساده بدون طرح، دفتر های قدیمی 40 و 60 برگ و مداد های توسن و خودکار بیک نیست چرا که جای خود را با کیف های رنگی بزرگ با طرح های کارتون های 2014، دفتر های 100 و 200 برگ پاپکو و فابر کاسل و مداد و خودکار های با کیفیت خارجی چند هزار تومانی عوض کرده اند. دیگر خبری از آن بخاری دودی سیاه رنگ پر التهاب کنج کلاس نیست و به جای آن سیستم نوین شوفاژ با گرمای ملایم در کلاس ها جایگزین شده است. 

و همگی جوانان گذشته و امروز با یک هدف پا به عرصه علم آموزی گذاشتند؛ آموختن علم و ساختن دیروز، امروز و فردایی بهتر برای آبادانی میهنمان.

معلمان

نیاز جامعه به معلمان الــــــــــهام بخش!

در دنیا سه نوع آدم وجود دارد :
1."مسموم کننده‌ها" یعنی کسانی که دلسردتان می‌کنند و خلاقیت شما را زیر پا می‌گذارند.
2."سر به راه‌ها" یعنی کسانیکه خوش قلبند اما سرشان به کار خودشان است.
3."الهام بخش‌ها" یعنی کسانی که پیش قدم می‌شوند تا زندگی دیگران را غنی کنند، روحیه آن‌ها را بالا ببرند و به آ‌ن‌ها الهام ببخشند. 
معلمان ما باید انسان‌هایی الهام بخش باشند تا روحیه فراگیران بالا رود و جامعه‌ی فردا با اندیشه‌ها و امیدهای تازه شکوفا شود.

دریغ کردن خوبی ها

ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ،ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ،ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی،ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ ﺁﺫﺭ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻌﻈﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ،ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ
ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽمی‌خواندم . ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ آﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ...
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ ﻟﺒﺎﺳ‌ﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ،
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ .
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ , ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ :ﻋﺎﻟﯽ
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ ... ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ. ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟؟؟
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ،ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ ... 

ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﻱ ﺍﺯ امیر محمد نادری قشقاییﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﻲ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮﺑﻴﺘﻲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ

تدریس

نکته: تدریس را از جایی آغاز کنیم که فراگیران دوست دارند (برانگیختگی)، و به جایی برسانیم که آن‌ها در روند آموزش باید به آن برسند.(توسعه و تعمیق)

آیا به دانش آموزی که نقاشی را دوست دارد می توان از راه کشیدن شکل، ریاضی و ادبیات آموخت؟

سهراب سپهرى:
"...در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم. وقتی در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی می‌کشیدم، معلم ترکه انار را برداشت و مرا زد، و گفت: «همه درس‌هایت خوب است. تنها عیب تو این است که نقاشی می‌کنی».
این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم. با این همه، دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم."

خاطرات سهراب به قلم خودش
برگرفته از کتاب هنوز در سفرم