آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

محبت و خوبی

پاییز را دیدی؟!
آنان که رنگ عوض کردند، افتادند!
یادمان باشد، محبت تجارت پایاپای نیست،
چرتکه نیندازیم که من چه کردم و در مقابل تو چه کردی!
بی شمار محبت کنیم،
حتی اگر به هردلیلی کفه ی ترازوی دیگران سبک تربود...
اگرقرارباشدخوبی ما،وابسته به رفتاردیگران باشد..
این دیگرخوبی نیست؛بلکه معامله است...

پلوی زندگی

صادق هدایت

یک دوستی داشتم، پلوی غذایش را خالی می خورد، گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار، می گفت:
می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم. 
همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا می ماند گوشه ی بشقابش، نه از خوردن آن پلو لذت می برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش، برای جاهای خوشمزه ی غذا...زندگی هم همینجوری ست.گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم، 

و لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد، برای روزی که مشکلات تمام شود.هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم.همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها،برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد، غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است.یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در پلو خالی ِ زندگی مان بوده ایم و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب، دیگر نه حالی هست، 

نه میل و حوصله ایی.به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن، زیرا اغلب مردم فقط تقلید می کنند.

مشکلات

خیلی از مشکلاتی که برامون پیش میاد اولش سخته ولی کمی که می‌گذره بهش عادت می‌کنیم در واقع میشه جزئی از وجودمون. تقریبا سه ساله که بهش عادت کردم پذیرفتم که باید این جوری باشه البته همه جور تلاشی برای  بر طرف شدنش کردم اما نشد که نشد اما این که آدم با خودش کنار میاد یک طرف قضیه اس ، ولی مشکل از اون جایی بغرنج و عذاب آور میشه که اطرافیانت دیگه تحمل شونا از دست دادن و به راحتیه تو نمی‌تونن باهاش کنار بیان البته بهشون حق میدم دلم می‌خواد تموم این سه سال رو تو یه فریاد از ته دل خلاصه کنم و بیرون بدم.(پروردگارا به تمامی بندگانت سلامتی و بهروزی عطا فرما) 

 

پروفسور جان نش

"هفت روز گذشت"


John f nash 20061102 3.jpg

جان نش ریاضی‌دان نابغه و برجستهٔ آمریکایی و برنده جایزه نوبل اقتصاد بود که در سنین جوانی به بیماری روان‌گسیختگی (اسکیزوفرنی) از نوع پارانوئید مبتلا شد.

جان نش صداهایی غیرواقعی را می‌شنید که او را از خطراتی موهوم حذر می‌دادند و وادارش می‌کردند کارهایی برخلاف خواسته‌اش انجام بدهد. رفته رفته بر شدت توهمات او افزوده شد و زندگی‌اش در آستانه فروپاشی قرار گرفت. کرسی استادی خود را در دانشگاه از دست داد و بالاخره در بیمارستان بستری شد ولی در این دوران همسرش کنار او بود و به او بسیار کمک کرد. پزشکان بیماری‌اش را نوعی اسکیزوفرنی هذیانی (پارانوید) تشخیص دادند که با افسرگی خفیف و کاهش اعتماد به نفس همراه شده بود. او با تمام توان سعی کرد تا محتوای ذهنی بیمار خود را ذره ذره اصلاح کند. این فرایند جبرانی، چیزی نزدیک به ۳۰ سال از بهترین سال‌های عمر او را گرفت اما امید و اراده‌ای که او از خود نشان داد، کار خودش را کرد و ریاضی‌دان نابغه بالاخره از بند بیماری نجات پیدا کرد.

خودش این طور می‌نویسد:

به مرور زمان سعی کردم بخش بیمار ذهن خودم را شناسایی و پاک کنم. سعی کردم رفته رفته ذهنیت عالمانه‌ای را که از قبل داشتم، بازسازی کنم. این کار خیلی طول کشید، خیلی چیزها را از من گرفت اما فکر می‌کنم الان دیگر بخش اعظم آن هذیان‌ها و آن توهمات را دور ریخته‌ام. اینکه در این سن و سال هنوز میتوانم یک ریاضی‌دان و تئوریسین فعال باشم، به این معنی است که من در مبارزه با بیماری‌ام موفق شده‌ام.

 او در تکامل نظریهٔ بازی‌ها نقش بسیار مؤثری داشت و به خاطر تلاش‌هایش در این زمینه، در سال ۱۹۹۴ به همراه راینهارد سیلتن و جان هارسانی برندهٔ جایزهٔ نوبل اقتصاد شد.او در سال ۱۹۹۹ از دانشگاه کارنگی ملون، دکترای افتخاری علوم و تکنولوژی دریافت نمود. او همچنین در سال ۲۰۰۳ از دانشگاه فدریکوی دوم ناپل (ایتالیا) دکترای افتخاری اقتصاد و در سال ۲۰۰۷، از دانشگاه آنتورپ (بلژیک) دکترای افتخاری دیگری در همین رشته (اقتصاد) دریافت داشت. او یکی از معروف‌ترین استادان ریاضیات دانشگاه پرینستون بود. 
در تاریخ ۲۳ مه ۲۰۱۵ جان نش و همسرش آلیشیا از فرودگاه به سمت خانه شان در نیوجرسی در حرکت بودند که تاکسی آنها تصادف کرد. علت تصادف تاکسی حامل وی و همسرش عدم کنترل خودرو توسط راننده تاکسی هنگام سبقت اعلام شد. 
جان نش یک هفته پیش از مرگ به همراه لوییس نیرنبرگ که سال‌ها با هم کار کرده بودند به نروژ سفر کرده بود تا جایزه آبل را از هارالد پنجم، پادشاه نروژ دریافت کند. آنها در روز حادثه از نروژ به آمریکا بازگشته بودند.
دوستان عزیز پیشنهاد می‌کنم فیلم ذهن زیبا که در مورد زندگی اوست را حتما ببینید.

بخشش

از بیل گیتس پرسیدند:از تو ثروتمندتر هم هست؟
گفت:بله، فقط یک نفر! پرسیدند:چه کسی؟ گفت:سال ها پیش در فرودگاه نیویورک بودم. قبل از پرواز، چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد و از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم آمد. دست کردم توی جیبم که آن را بخرم، دیدم پول خرد ندارم...از خرید منصرف شدم. همان موقع دیدم پسر بچه ی سیاه پوست روزنامه فروش گفت:این روزنامه مال خودت. گفتم:آخه من پول خرد ندارم.گفت: برای خودت... و این داستان هم زمان بود با اخراج شدن من از شرکت قبلی که در آن کار می کردم و پی ریزی اولیه برای شرکت مایکروسافت... زمانی که به اوج قدرت رسیدم بعد از 19 سال، تصمیم گرفتم آن پسر بچه را پیدا کنم و گذشته را جبران کنم؛ بعد از مدتی جستجو متوجه شدم که فرد مورد نظر سیاه پوستی مسلمان و دربان سالن تئاتر است.
او را به شرکت دعوت کردم و پرسیدم:مرا می‌شناسی؟ گفت: بله، شما آقای بیل گیتس معروف هستید .ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم:حالا می خواهم جبران کنم. گفت: آقای بیل گیتس،نمی توانی جبران کنی... گفتم: چرا؟ گفت: فرق من با تو در این است که من در اوج نداری بخشیدم، ولی تو در اوج داشتن می خواهی ببخشی؛ و این چیزی را جبران نمی کند.