آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

پدر و مادر

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪﺭان ﻭ ﻣﺎﺩﺭان ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ. ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ، ﭘﺪﺭان ﻭ ﻣﺎﺩﺭان ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ولی ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ آﺏ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﻧﻘﺎﺷﯽﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﯼ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ. ﮐﺎﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﭘﺪﺭان ﻭ ﻣﺎﺩﺭان ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.

پدر و مادر عزیزم خوبی‌هایتان را هیچ زمانی فراموش نمی‌کنم.


انگشتان دست

کاش از انگشت های دستمان یاد می گرفتیم یکی کوچک, یکی بزرگ ، یکی بلند ، یکی کوتاه ، یکی قوی  تر، یکی ضعیف تر اما هیچ کدام دیگری را له نمی کند و هیچ کدام دیگری را مسخره نمی کند و هیچ کدام بر دیگری تعظیم نمی کند آن ها کنارهم یک دست می شوند و کار می کنند چرا ما انسان ها اگر از کسی بالاتر بودیم, له اش می کنیم و اگر از کسی پایین تر بودیم او را می‌پرستیم. شاید به خاطر همین که یادمان باشد, نه کسی بنده ماست, نه کسی خدای ما, خداوند انگشت های ما را این گونه آفرید.
"آری, باید باهم باشیم و کنار هم آن گاه لذت یک دست بودن را می فهمیم."