آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

گل و خار

غنچه از خواب پرید

و گلی تازه به دنیا آمد

خار خندید و به گل گفت سلام

و جوابی نشنید

خار رنجید ولی هیچ نگفت

ساعتی چند گذشت

گل چه زیبا شده بود

دست بی رحمی آمد نزدیک

گل سراسیمه ز وحشت افسرد

لیک آن خار در آن دست خَلید و گل از مرگ رهید

صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید

گل صمیمانه به او گفت:

"سلام!"

زندگی به بندی بند است...

بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش، اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت:

زندگی مثل یک کلاف کامواست، از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم، گره می خورد، می پیچد به هم ، گره گره می شود، بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی ، گره کورتر می شود، یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود.

یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند، همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید، کلاف را می گویم، یک گره ی کوچک زد و ادامه داد.

زندگی به بندی بند است به نام حرمت که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...

رد پایی در زندگی

تاریخِ تولدت مهم نیست، تاریخِ "تبلورت" مهمه! اهل کجا بودنت مهم نیست، "اهل و بجا" بودنت مهمه!

منطقه زندگیت مهم نیست، "منطقِ زندگیت" مهمه! و گذشته‌ی زندگیت مهم نیست،

امروزت مهمه که چه گذشته‌ای برای فردات می‌سازی ...!

شادی

در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید.
همه این کاروانجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد.
اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند.همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچ‌کس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمی‌دارد به صاحبش دهد.
طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند.دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست.وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید در حالی که شادی ما در شادی دیگران است، شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید ...