کاغذ سفید را هرچقدر هم که تمیز و براق باشد
کسی قاب نمی گیرد!
برای ماندگاری در ذهن ها باید حرفی برای گفتن داشت.
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد
راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند،
پچ پچ می کند،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت
به خانه برگردد، لباسش را عوض کند، نزد قاضی برود و شکایت
کند.اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد.
زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت
و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت
که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند،
و رفتار می کند. همیشه این نکته را به یاد داشته باشید
که: ما انسان ها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را
می بینیم که دوست داریم ببینیم.
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه
سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه
باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و
به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی
خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا
بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و
همینطور تا آخر.
با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به
فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون
فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن ...
دانشجویی به استادش گفت :استاد اگر شما خدا را به من نشان دهید من او را عبادت می کنم و تا وقتی خدا را نبینم عبادتش نمی کنم .استاد به انتهای کلاس رفت و گفت : آیا مرا می بینی ؟دانشجو پاسخ داد :نه استاد .وقتی که پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید