زندگی مثل کودکی است که در قطار خوابیده است. بازرس می آید او را بیدار می کند و از او بلیت می خواهد، ولی کودک بلیت و پول ندارد. کودک همچنین نمی داند به کجا می رود، مقصد کجاست و چرا سوار قطار شده است. کودک این ها را نمی داند؛ چون خودش تصمیم نگرفته سوار قطار شود. پس چرا در قطار است؟ این وضع برای ذهن امروزی، روز به روز عادی تر می شود؛ زیرا به نوعی بی ریشه شده ایم. معنا از دست رفته است. فقط احساس می کنیم: « چرا؟ کجا می روم؟ » نمی دانید به کجا می روید و نمی دانید چرا در قطارید. بلیت ندارید و پولی هم برای خریدن بلیت ندارید. با این حال، نمی توانید از قطار پیاد شوید. همه چیز در هم ریخته و آشفته به نظر می رسد. این وضع برای آن پیش آمده که ریشه هایی که در عشق بودند، گم شده اند. مردم بدون عشق زندگی می کنند و به نوعی خودشان را به جلو می کشند. پس چه باید کرد؟ می دانم همه احساس آن کودک خوابیده در قطار دارند. با این حال، زندگی یک شکست نیست؛ زیرا در این قطار بزرگ میلیون ها نفر در خوابند؛ ولی همیشه کسانی هستند که بیدارند. کودک می تواند بگردد و آن اشخاص بیدار را پیدا کند؛ کسانی که می دانند مقصد قطار کجاست. کودک با همنشینی با آن اشخاص بیدار، راههای آگاه شدن را خواهد آموخت.
جالب بود
ممنون از لطف تون که وقت گذاشتید برا خوندنش.