روزی که ردپای به جا مانده، شبیه چکمه های کدخدا بود یکی می گفت: دزد، چکمه های کدخدا را دزدیده، دیگری گفت: چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده. هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه می کرد.
دیوانه ای فریاد برآورد: که مردم؛ دزد، خود کدخداست، مردم پوزخندی زدن و گفتند: کدخدا به دل نگیر، مجنون است دیوانه است، ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست. از فردای آن روز کسی آن مجنون را ندید. احوالش را جویا شدند که کدخدا می گفت: دزد او را کشته است، کدخدا واقعیت را گفت ولی درک مردم از واقعیت، فرسنگ ها فاصله داشت، شاید هم از سر نوشت مجنون می ترسیدند چون در آن آبادی، دانستن بهایش سنگین ولی نادانی، انعام داشت، پس همه با نادانی تمام هر روز در خانهی کدخدا جمع می شدند!!!!!
سیمین بهبهانی
واعن هم همینطوه ...واقا مرد عمل میخاد...