آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

کودکی

آنقدر بزرگ و گرفتار شده ایم که یادمان می رود توپمان در حیاط شبها تنها می ترسد
ویادمان رفته که مدادهای سیاه و سفید که هرگز تراشیده نشدند
پدر و مادر ده مداد رنگی دیگر هستند که ما همیشه تراشیده ایم وکوچک شده اند .
اما از شما چه پنهان گاهی آنقدر کودک می شوم که یادم می‌رود بزرگ شده ام
و هنوز عروسکهایم سر تاقچه ی زندگیم خاله بازی می کنند ،هنوز در مراسم تدفین گنجشکها شرکت می کنم
و باران پا برهنه تمام کودکی را درمن می دود 
...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد