آنقدر بزرگ و گرفتار شده ایم که یادمان می رود توپمان در حیاط شبها
تنها می ترسد
ویادمان رفته که مدادهای سیاه و سفید که هرگز تراشیده نشدند
پدر و مادر ده مداد رنگی دیگر هستند که ما همیشه تراشیده ایم وکوچک شده
اند .
اما از شما چه پنهان گاهی آنقدر کودک می شوم که یادم میرود بزرگ شده
ام
و هنوز عروسکهایم سر تاقچه ی زندگیم خاله بازی می کنند ،هنوز در مراسم
تدفین گنجشکها شرکت می کنم
و باران پا برهنه تمام کودکی را درمن می دود ...