آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

قضاوت

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد

راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند،

پچ پچ می کند،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت

به خانه برگردد، لباسش را عوض کند، نزد قاضی برود و شکایت

کند.اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد.

زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت

و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت

که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند،

و رفتار می کند. همیشه این نکته را به یاد داشته باشید

که: ما انسان ها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را

می بینیم که دوست داریم ببینیم.


عکس: ‏مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد

راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند،

پچ پچ می کند،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت

به خانه برگردد، لباسش را عوض کند، نزد قاضی برود و شکایت

کند.اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد.

زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت

و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت

که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند،

و رفتار می کند. همیشه این نکته را به یاد داشته باشید

که: ما انسان ها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را

می بینیم که دوست داریم ببینیم.‏

صندلی بازی

در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر.
با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن ...


خدا

دانشجویی به استادش گفت :استاد اگر شما خدا را به من نشان دهید من او را عبادت می کنم و تا وقتی خدا را نبینم عبادتش نمی کنم .استاد به انتهای کلاس رفت و گفت : آیا مرا می بینی ؟دانشجو پاسخ داد :نه استاد .وقتی که پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید


چند دقیقه سکوت کنید

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است
ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.
بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.
پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

انشای یه دانش آموز دبستانی در مورد ازدواج

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.

 تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

 حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

  در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

 از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

 در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

 اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید