آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

من و خدا

من و خدا سوار یک دوچرخه شدیم.من اشتباه کردم و جلو نشستم و خدا عقب... فرمان در دستم بود و سر دو راهی ها دلهره مرا می گرفت. تا اینکه جایمان را عوض کردیم.حالا آرام شدم.و هر وقت از او می پرسم که کجا می رویم، بر می گردد و با لبخند می گوید : تو فقط رکاب بزن...

جایت را عوض کن همسفرم!
از همه ببر...از همه....چشمان قلبت را آویز عطر گیسوان او کن...
آرام تر..آرامتر...تو تنها نیستی آن زمان که برای او رکاب می زنی.
نگاه ماهت را به ماه نگاه اش گره بزن...
آن گاه با لبخند می‌گوید : تو فقط رکاب بزن...

نظرات 2 + ارسال نظر
niloofar یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:56 ق.ظ http://tut-mihanblog-com.br.vu

مطالبتون خیلی خوب بود بازم سر میزنم.
اگه خواستید به منم یه سری بزنید.

[ بدون نام ] یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:31 ب.ظ

ممنون از لطف تون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد