آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

پروفسور جان نش

"هفت روز گذشت"


John f nash 20061102 3.jpg

جان نش ریاضی‌دان نابغه و برجستهٔ آمریکایی و برنده جایزه نوبل اقتصاد بود که در سنین جوانی به بیماری روان‌گسیختگی (اسکیزوفرنی) از نوع پارانوئید مبتلا شد.

جان نش صداهایی غیرواقعی را می‌شنید که او را از خطراتی موهوم حذر می‌دادند و وادارش می‌کردند کارهایی برخلاف خواسته‌اش انجام بدهد. رفته رفته بر شدت توهمات او افزوده شد و زندگی‌اش در آستانه فروپاشی قرار گرفت. کرسی استادی خود را در دانشگاه از دست داد و بالاخره در بیمارستان بستری شد ولی در این دوران همسرش کنار او بود و به او بسیار کمک کرد. پزشکان بیماری‌اش را نوعی اسکیزوفرنی هذیانی (پارانوید) تشخیص دادند که با افسرگی خفیف و کاهش اعتماد به نفس همراه شده بود. او با تمام توان سعی کرد تا محتوای ذهنی بیمار خود را ذره ذره اصلاح کند. این فرایند جبرانی، چیزی نزدیک به ۳۰ سال از بهترین سال‌های عمر او را گرفت اما امید و اراده‌ای که او از خود نشان داد، کار خودش را کرد و ریاضی‌دان نابغه بالاخره از بند بیماری نجات پیدا کرد.

خودش این طور می‌نویسد:

به مرور زمان سعی کردم بخش بیمار ذهن خودم را شناسایی و پاک کنم. سعی کردم رفته رفته ذهنیت عالمانه‌ای را که از قبل داشتم، بازسازی کنم. این کار خیلی طول کشید، خیلی چیزها را از من گرفت اما فکر می‌کنم الان دیگر بخش اعظم آن هذیان‌ها و آن توهمات را دور ریخته‌ام. اینکه در این سن و سال هنوز میتوانم یک ریاضی‌دان و تئوریسین فعال باشم، به این معنی است که من در مبارزه با بیماری‌ام موفق شده‌ام.

 او در تکامل نظریهٔ بازی‌ها نقش بسیار مؤثری داشت و به خاطر تلاش‌هایش در این زمینه، در سال ۱۹۹۴ به همراه راینهارد سیلتن و جان هارسانی برندهٔ جایزهٔ نوبل اقتصاد شد.او در سال ۱۹۹۹ از دانشگاه کارنگی ملون، دکترای افتخاری علوم و تکنولوژی دریافت نمود. او همچنین در سال ۲۰۰۳ از دانشگاه فدریکوی دوم ناپل (ایتالیا) دکترای افتخاری اقتصاد و در سال ۲۰۰۷، از دانشگاه آنتورپ (بلژیک) دکترای افتخاری دیگری در همین رشته (اقتصاد) دریافت داشت. او یکی از معروف‌ترین استادان ریاضیات دانشگاه پرینستون بود. 
در تاریخ ۲۳ مه ۲۰۱۵ جان نش و همسرش آلیشیا از فرودگاه به سمت خانه شان در نیوجرسی در حرکت بودند که تاکسی آنها تصادف کرد. علت تصادف تاکسی حامل وی و همسرش عدم کنترل خودرو توسط راننده تاکسی هنگام سبقت اعلام شد. 
جان نش یک هفته پیش از مرگ به همراه لوییس نیرنبرگ که سال‌ها با هم کار کرده بودند به نروژ سفر کرده بود تا جایزه آبل را از هارالد پنجم، پادشاه نروژ دریافت کند. آنها در روز حادثه از نروژ به آمریکا بازگشته بودند.
دوستان عزیز پیشنهاد می‌کنم فیلم ذهن زیبا که در مورد زندگی اوست را حتما ببینید.

بخشش

از بیل گیتس پرسیدند:از تو ثروتمندتر هم هست؟
گفت:بله، فقط یک نفر! پرسیدند:چه کسی؟ گفت:سال ها پیش در فرودگاه نیویورک بودم. قبل از پرواز، چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد و از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم آمد. دست کردم توی جیبم که آن را بخرم، دیدم پول خرد ندارم...از خرید منصرف شدم. همان موقع دیدم پسر بچه ی سیاه پوست روزنامه فروش گفت:این روزنامه مال خودت. گفتم:آخه من پول خرد ندارم.گفت: برای خودت... و این داستان هم زمان بود با اخراج شدن من از شرکت قبلی که در آن کار می کردم و پی ریزی اولیه برای شرکت مایکروسافت... زمانی که به اوج قدرت رسیدم بعد از 19 سال، تصمیم گرفتم آن پسر بچه را پیدا کنم و گذشته را جبران کنم؛ بعد از مدتی جستجو متوجه شدم که فرد مورد نظر سیاه پوستی مسلمان و دربان سالن تئاتر است.
او را به شرکت دعوت کردم و پرسیدم:مرا می‌شناسی؟ گفت: بله، شما آقای بیل گیتس معروف هستید .ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم:حالا می خواهم جبران کنم. گفت: آقای بیل گیتس،نمی توانی جبران کنی... گفتم: چرا؟ گفت: فرق من با تو در این است که من در اوج نداری بخشیدم، ولی تو در اوج داشتن می خواهی ببخشی؛ و این چیزی را جبران نمی کند.

پدر و مادر

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪﺭان ﻭ ﻣﺎﺩﺭان ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ. ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ، ﭘﺪﺭان ﻭ ﻣﺎﺩﺭان ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ولی ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ آﺏ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﻧﻘﺎﺷﯽﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﯼ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ. ﮐﺎﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﭘﺪﺭان ﻭ ﻣﺎﺩﺭان ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.

پدر و مادر عزیزم خوبی‌هایتان را هیچ زمانی فراموش نمی‌کنم.


انگشتان دست

کاش از انگشت های دستمان یاد می گرفتیم یکی کوچک, یکی بزرگ ، یکی بلند ، یکی کوتاه ، یکی قوی  تر، یکی ضعیف تر اما هیچ کدام دیگری را له نمی کند و هیچ کدام دیگری را مسخره نمی کند و هیچ کدام بر دیگری تعظیم نمی کند آن ها کنارهم یک دست می شوند و کار می کنند چرا ما انسان ها اگر از کسی بالاتر بودیم, له اش می کنیم و اگر از کسی پایین تر بودیم او را می‌پرستیم. شاید به خاطر همین که یادمان باشد, نه کسی بنده ماست, نه کسی خدای ما, خداوند انگشت های ما را این گونه آفرید.
"آری, باید باهم باشیم و کنار هم آن گاه لذت یک دست بودن را می فهمیم."


تفکر جانبی

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت .
بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت.پرسش این بود :
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید .سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند ، یک پیرزن که در حال مرگ است .یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است . یک خانم یا آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید.کدام را انتخاب خواهید کرد ؟ دلیل خود را شرح دهید. پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید کدام را سوار می‌کنید ؟


قاعدتاً این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد
پیرزن در حال مرگ است ، شما باید ابتدا او را نجات دهید .هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد
شما باید پزشک را سوار کنید ، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید اما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید ، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند ، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد . او نوشته بود
سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می مانیم! 

شرح حکایت:

همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است ، اما هیچ‌کس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند. چرا ؟ 
زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مزیت های خود را (ماشین) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی‌ها ، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم تحلیل فوق را می‌توانیم در یک چارچوب علمی تر نیز شرح دهیم
در انواع رویکردهای تفکر، یکی از انواع تفکر خلاق، تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار می گیرد
در تفکر سنتی ، فرد عمدتاً از منطق ، در چارچوب مفروضات و محدودیت های محیطی خود ، استفاده می کند و قادر نمی گردد از زوایای دیگر محیط و اوضاع اطراف خود را تحلیل کندتفکر جانبی سعی می کند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل ، سنت شکنی کرده ، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته ، و از زوایای دیگری و با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند
در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیت های خود را ببخشیم می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم
شاید خیلی از پاسخ دهندگان به این پرسش ، قلباً رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای خود را به دست آورند. بنابراین چه چیزی باعث می شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه کنند ، دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمی‌کنند . یعنی محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمی گذارند
اکثریت شرکت کنندگان خود را در این چهارچوب می بینند که باید یک نفر را سوار کنند و از این زاویه که می توانند خود راننده نبوده و بیرون ماشین باشند ، درباره پاسخ فکر نکرده اند
 

.