آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

سقف اتاق

نگاه همه به پرده سینما بود.

(جشنواره فیلم های 10دقیقه ای بود به گمانم...)

اکران فیلم شروع شد.

شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق...

دو دقیقه از فیلم گذشت

سه ، چهار، پنج ...

هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق!

صدای همه درآمد.

اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.

ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین

و به یک معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..

جمله زیرنویس فیلم: این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید.

خدایا شکرت.


مداد رنگی

ما انسان ها مثل مدادرنگی هستیم...
شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم!!! 
اما روزی ...
برای کامل کردن نقاشی‌مان به دنبال هم خواهیم گشت ..
به شرطی که همدیگر را تا حد نابودی نتراشیده باشیم....
کسی که بدون فکر کردن حرف می زند، صیادی را می ماند که بدون نشانه گرفتن، تیر خالی می کند
.

مداد قرمز

معلم گفت: بنویس "سیاه" و پسرک ننوشت
معلم گفت: هر چه می دانی بنویس
و پسرک گچ را در دست فشرد
معلم گفت : املای آن را نمی دانی؟ (معلم عصبانی بود)
سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود

معلم سر او داد کشید
و پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت
و باز جوابی نداد. معلم به تخته کوبید
و پسرک نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند
و سکوت کرد معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس
گفتم هر چه می دانی بنویس

و پسرک شروع به نوشتن کرد :
"
کلاغ‌ها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است. کیف پدر سیاه بود، قاب عکس پدر یک نوار سیاه دارد. مادرم همیشه می گوید :پدرت وقتی مرد، موهایش هنوز سیاه بود. چشم‌های من سیاه است و شب سیاهتر.
یکی از ناخن های مادربزرگ سیاه شده است و قفل در خانمان سیاه است... "

بعد اندکی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به کلاس و سکوت کلاس را فرا گرفته بود که پسرک دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت :"تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد."

گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت
معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود
و پسرک نگاه خود را به بند کفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود
معلم گفت : بنشین.
پسرک به سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست

معلم کلمات درس جدید را روی تخته می نوشت
و تمام شاگردان با مداد سیاه
در دفتر چه مشقشان رو نویسی می کردند
اما پسرک امیدوارانه مداد قرمزی برداشت
و از آن روزمشق‌هایش را با مداد قرمز نوشت.

معلم دیگر هیچ‌گاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت.
و پسرک می دانست که
قلب معلم هرگز سیاه نیست.


"برشتگی نون بربری"

در اینکه دعوای من و بهمن (آقا شاطر محل) سر یک عدد سوسک ناقابل در نون بربری شروع شد جای هیچ شکی نیست. از این سوسک های بالدار بود که تا ارتفاع دو متری میتونند پرواز کنند و بعدش تا چهار تا دست و پا می زنند تالاپی میفتند رو زمین، انگار بیشتر از اون جون ندارند و از شانس ما زمینی که این بار برای فرود انتخاب کرده بود، نون بربری بود. معلوم بود درست حسابی تو تنور ور اومده و بعضی نقاطش هم با کنجد منبت کاری شده بود تا شکل یک اثر هنری به خودش گرفته باشه! مشکل اصلی این جا بود که بهمن آقا نمی خواست قبول کنه که این سوسکه و اصرار داشت به من بفهمونه که منطقه مورد بحث یک برشتگی و سوختگیست تا یک حشره چندش آور! خدا رو شکر که حداقل در زمینه برشته بودنش با هم تفاهم داشتیم. حتی برای اینکه شک من را از بین ببرد، اون تیکه را کند و در دهان گذاشت و چند بار جوید و قورت داد و آخرش گفت دیدی گفتم، سوختگیه!

هر چند، گشاد شدن مردمک چشماش و صدای گلوش در موقع قورت دادن چیز دیگری می گفت!!!

این روزها چه چیزهایی که به خوردمان نمی‌دهند؟؟؟؟

آموزش

آموزش چیز عجیبی است.


می‌تواند انسان درون ما را زنده کند.


و می‌تواند انسان درون ما را زنده به گور کند.


بسته به اینکه ما:


آموزش را شیوه ای برای یادگرفتن و نگاه کردن به دنیا بدانیم یا یک سیستم رسمی حرفه ای که قرار است آموخته های ما را تأیید کند.