آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

غرور و تعصب بی جا

دریا آرام بود و کشتی در تاریکی شب در حال حرکت بود... ناگهان خدمه در فاصله چند متر جلوتر از کشتی خودشان ، نور کشتی دیگری را دیدند که بی حرکت ایستاده است ، و در صورتی که آنها به مسیرشان ادامه می دادند به هم برخورد می کردند. سراسیمه کاپیتان "هوراتینو" را از خواب بیدار کردند و مساله را به وی اطلاع دادند. کاپیتان بلافاصله خودش را به عرشه رساند و پس از مشاهده کشتی ساکنی که در روبرویشان قرار داشت ، با استفاده از بیسیم به کشتی مقابل دستور داد که مسیرشان را 20 درجه تغییر بدهند . کشتی ساکن در جواب دستور کاپیتان گفت: "ما نمی توانیم ، شما مسیرتان را 20 درجه تغییر دهید" ، کاپیتان از شنیدن این جواب خشمگین شد و دوباره به کشتی مقابل گفت: "من کاپیتان "هوراتینو" هستم و یک ژنرال ارتش ام و دستور می دهم که شما هرچه زودتر مسیرتان را تغییر دهید". و دوباره سمت مقابل جواب آمد: "کاپیتان هوراتینو ، اینجا یک فانوس دریایی است و اگر نمی خواهید به ما برخورد کنید مسیرتان را 20 درجه تغییر دهید...".
..............................
در این داستان اگر کاپیتان یک فرد بیش از حد مغرور نبود ، به سادگی می توانست فقط با کمی تغییر دادن مسیر کشتی به راحتی مساله را حل کند ، ولی او معتقد بود که در شان یک ژنرال نیست تا مسیر کشتی اش را عوض کند ، حتی اگر طرف مقابلش بی حرکت باشد!
در زندگی همه ما موقعیت هایی پیش می آید که غرور و تعصبات بی جا ، باعث می شود علاوه بر شکست خوردن، وقت و انرژیمان را نیز هدر دهیم. گاهی وقت ها فقط با یک تغییر کوچک و پرهیز از غرور و تعصبات بی دلیل، می توانیم به موفقیت های بزرگی دست بیابیم...

طرز فکر

در کتاب" درود بر خودم" نوشته شده
که دکتر دانیال امن می گوید :
در هجده سالگی , نگران تفکر دیگران در مورد خودتان هستید .
وقتی چهل ساله میشوید , اهمیتی نمی دهید که دیگران در مورد شمــا چه فکر میکنند .
و زمانی که شصت ساله می شوید , پی میبرید که اصلا هیچ کس در مورد شما فکر نمیکرده است !
وااای که چه آسان هدر می دهیم عمر خویش را فقط برای دیگران و طرز فکرشان تا فرصت زندگی داری جانانه زندگی کن.

محبت و خوبی

پاییز را دیدی؟!
آنان که رنگ عوض کردند، افتادند!
یادمان باشد، محبت تجارت پایاپای نیست،
چرتکه نیندازیم که من چه کردم و در مقابل تو چه کردی!
بی شمار محبت کنیم،
حتی اگر به هردلیلی کفه ی ترازوی دیگران سبک تربود...
اگرقرارباشدخوبی ما،وابسته به رفتاردیگران باشد..
این دیگرخوبی نیست؛بلکه معامله است...

پلوی زندگی

صادق هدایت

یک دوستی داشتم، پلوی غذایش را خالی می خورد، گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار، می گفت:
می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم. 
همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا می ماند گوشه ی بشقابش، نه از خوردن آن پلو لذت می برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش، برای جاهای خوشمزه ی غذا...زندگی هم همینجوری ست.گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم، 

و لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد، برای روزی که مشکلات تمام شود.هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم.همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها،برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد، غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است.یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در پلو خالی ِ زندگی مان بوده ایم و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب، دیگر نه حالی هست، 

نه میل و حوصله ایی.به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن، زیرا اغلب مردم فقط تقلید می کنند.

مشکلات

خیلی از مشکلاتی که برامون پیش میاد اولش سخته ولی کمی که می‌گذره بهش عادت می‌کنیم در واقع میشه جزئی از وجودمون. تقریبا سه ساله که بهش عادت کردم پذیرفتم که باید این جوری باشه البته همه جور تلاشی برای  بر طرف شدنش کردم اما نشد که نشد اما این که آدم با خودش کنار میاد یک طرف قضیه اس ، ولی مشکل از اون جایی بغرنج و عذاب آور میشه که اطرافیانت دیگه تحمل شونا از دست دادن و به راحتیه تو نمی‌تونن باهاش کنار بیان البته بهشون حق میدم دلم می‌خواد تموم این سه سال رو تو یه فریاد از ته دل خلاصه کنم و بیرون بدم.(پروردگارا به تمامی بندگانت سلامتی و بهروزی عطا فرما)