ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ، ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﮐﻲ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ .
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﮐﻤﻲ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ،ﺟﺎ ﺑﺎﺯﻣﻲ ﮐﻨﺪ
.ﺧﺮﻳﺪﻡ ،ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ،ﺧﻴﻠﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺟﺎ ﺑﺎﺯﻧﮑﺮﺩ ،
ﻓﻘﻂ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﻱ ﭘﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﺳﺎﺧﺖ .ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ،به هر ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ،
ﺩﺭﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﻲ ﭘﻮﺷﻢ .ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ .ﮐﻔﺸﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ خوش ﺮﻧﮓ ﺑﻮﺩ ،
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ .ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ ،ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ
.
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻃﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺣﻤﻠﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻣﺮﻭﺯ!!!ﮐﻔﺶ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ.
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می
کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت
نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت می
خواست تا او را از کار بازنشسته کنند.صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.سرانجام
صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت می
کرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده
بگیرد.نجار در
حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت
این خانه را برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه
نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به
ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.او صاحب کار
را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.زمان
تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف
من به تو به خاطر سالهای همکاری، نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد.در واقع
اگر او می دانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای
ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن به کار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش می برد.این
داستان ماست:ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد و گاهی ما کمترین توجهی به آنچه
که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در
همین ساخته ها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشید، تمام سعی خود را برای ایمن
کردن شرایط زندگی خود می کنید. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته
ایم، ممکن نیست.شما نجار
زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده می شود. یک
تخته در آن جای می گیرد و یک دیوار برپا میشود.
(مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می
سازید باشید).
آنقدر بزرگ و گرفتار شده ایم که یادمان می رود توپمان در حیاط شبها
تنها می ترسد
ویادمان رفته که مدادهای سیاه و سفید که هرگز تراشیده نشدند
پدر و مادر ده مداد رنگی دیگر هستند که ما همیشه تراشیده ایم وکوچک شده
اند .
اما از شما چه پنهان گاهی آنقدر کودک می شوم که یادم میرود بزرگ شده
ام
و هنوز عروسکهایم سر تاقچه ی زندگیم خاله بازی می کنند ،هنوز در مراسم
تدفین گنجشکها شرکت می کنم
و باران پا برهنه تمام کودکی را درمن می دود ...
غنچه از خواب پرید
و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خَلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت:
"سلام!"
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش، اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت:
زندگی مثل یک کلاف کامواست، از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم، گره می خورد، می پیچد به هم ، گره گره می شود، بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی ، گره کورتر می شود، یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود.
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند، همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید، کلاف را می گویم، یک گره ی کوچک زد و ادامه داد.
زندگی به بندی بند است به نام حرمت که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...