هفتسالی میشد که راه نرفته بودم
پزشک پرسید: این چوبها چیست؟
گفتم: فلجم
گفت: آنچه تو را فلج کرده همین چوبهاست
سینهخیز، چهار دست و پا قدم بردار و راه بیفت
چوبهای زیبایم را گرفت
بر پشتم شکست و در آتش سوزاند
حالا من راه میروم
اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه میکنم
تا ساعتها بیرمقم...
یکی از استادهای دانشگاه تعریف میکرد
چندین سال پیش برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد
ایالات متحده شده بودم.سه چهار
ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در
گروههای پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.دقیقا
یادمه از دختر آمریکایی که درست روی نیمکت کناری مینشست و نامش کاترینا بود
پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟گفت اول باید برنامه زمانی رو به
ببینه، ظاهراً برنامه دست یکی از دانشجوها به نام فیلیپ بود .پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند
قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!گفت همون
پسر خوشتیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟گفت همون پسری که کیف و کفشش همیشه ست هست
باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!اونجا بود که کاترینا تن صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه،
همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز
غیر قابل باوری رفتم تو فکر.آدم چقدر
باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگیهای منفی و نقصها چشمپوشی کنه چقدر
خوبه مثبت دیدن یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن
و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!! وقتی
نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم چقدر عالی میشه اگه
ویژگیهای مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقصهاشون چشمپوشی کنیم.
ناهید مولوی در صفحهی فیسبوکاش نوشت:
"دقیقاً ده دقیقه پیش سر خیابون از ماشین سعیده پیاده شدم و پیچیدم تو کوچه ، تاریک بود و فکرم انقدر مشغول بود که اصلا حواسم به اطرافم نبود ، صدای موتور سواری که از رو به رو میومد توجهم رو جلب کرد و ناخودآگاه پریدم تو پیاده رو موتور سوار ترمز کرد و کسی که ترکش نشسته بود یه بطری آب رو خالی کرد روم !!!
از صدای خندشون به صدم ثانیه نکشید که فهمیدم این یه شوخیه ، یه شوخی کثیف و پست ...
تنها واکنشم به این کار فقط گریه بود ، فقط گریه …
زن بودن تو این مملکت سخت ترین کار دنیاست !!!"
آقایی که با آب اقدام به ترسیدن بانوان میهن میکنید کار شما از جنایت اسید پاشان کمتر نیست متاسفم.
مداد رنگی ها مشغول کار بودن ،به جز مداد سفید،هیچ کس به اون کار نمی داد ،همه می گفتن تو به هیچ دردی نمی خوری! یک شب که مدادرنگی ها تو سیاهی شب گمشده بودن،مداد سفید تا صبح ماه کشید،مهتاب کشید، و آنقدر ستاره کشید،که کوچک وکوچک تر شد، صبح توی جعبه ی مداد رنگی جای خالی اون با هیچ رنگی پر نشد!به یاد هم باشیم، شاید فردا نباشیم!!!!
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد، ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با ﻣن ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣن خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم اﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.
(فروتن ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ.)