آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

زندگی به بندی بند است...

بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش، اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت:

زندگی مثل یک کلاف کامواست، از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم، گره می خورد، می پیچد به هم ، گره گره می شود، بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی ، گره کورتر می شود، یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود.

یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند، همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید، کلاف را می گویم، یک گره ی کوچک زد و ادامه داد.

زندگی به بندی بند است به نام حرمت که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...

نظرات 1 + ارسال نظر
بهنام سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 05:34 ب.ظ

متنتون زیبا بود ، تو پیج اینستام گذاشتم ، ممنون
پیج دستخط زیبا @dastkhat_ziba

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد