توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم. مجلهای برداشتم ورق زدم،مداد لای آن را برداشتم همین که توی دلم خواندم سه عمودی
یکی گفت: بلند بگو
گفتم یک واژهی سه حرفیه، از همه چیز برتر است
کاسبی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
کاسب پشت سر هم گفت: پول اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: آقا اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: آقا بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمیشه
دیدم ساکت شد
مادر بزرگ پیر گفت: عمر
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
محسن خندید و گفت: وام
یکی از آن میان بلند گفت: وقت
یکی گفت: آدم
دوباره یکی گفت: خدا
خنده تلخی کردم و مداد را گذاشتم سرجایش ولی دریافتم، هرکس جدول زندگی خود را دارد، تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک واژهی سه حرفی آن هم درست در نمیآید.
...
شاید کودک پابرهنه بگوید کفش
کشاورز بگوید برف
لال بگوید سخن
ناشنوا بگوید نوا
نابینا بگوید نور
ومن هنوز در اندیشهام
واژهی سه حرفی جدول زندگی هر یک از ما چیست؟
عید واقعی از آن کسی است که پایان سالش را جشن بگیرد،نه آغاز سالی که از آن بی خبر است.
"آخر سالتون قشنگ"
در کتاب درود بر خودم نوشته شده:
دکتر دانیال امن مى گوید:
در هجده سالگى، نگران تفکر دیگران در مورد خودتان هستید.
وقتى چهل ساله مى شوید، اهمیتى نمى دهید که دیگران در مورد شما چه فکر مى کنند.
و زمانى که شصت ساله مى شوید، پى مى برید که اصلا هیچکس در مورد شما فکر نمى کرده است!
واااااای که چه آسان هدر می دهیم عمر خویش را فقط به گمان اینکه:
نه کنه دیگران اینطوری در مورد من فکر کنند.
پس جان دل
تا فرصت زندگی داری
جانانه زندگی کن.....
و عمر گرانمایه رو به خاطر توهم فکر دیگران هدر نده.....
و دریاب این فرصت ناب زندگی را.
مرد کوری روی پله ها نشسته و کلاه و تابلویی را در کنارش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید»
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت ؛
نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد : چیز خاص و مهمی نبود ، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم ؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد . مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
« امروز بهار است ، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم ! »
وقتی خانه تکانی می کنی چیزهایی پیدا می شوند که مدتی برای پیدا کردنشان زمین و زمان را به هم ریخته ای و ازنبودنشان اعصابت خط خطی بوده...
امروز که آن گمشده ها را می بینی
میفهمی که زندگی بدون آنها هم جریان خود را داشته...
دنیا هم همینطور است امروز هستیم فردا نه...
ودر نبودمان جایگزینهایی هستند
تا دنیا از حرکت نایستد...
خانه تکانی این مزیت را دارد که به ما یاد می دهد...
هیچ تقدیری فاجعه نیست...
تلاش کنیم ولی بقیه را واگذار کنیم به وجود بی همتای او...