ادیسون به خانه بازگشت یاد داشتی به مادرش داد گفت : این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند: فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را درآورده و خواند نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا اورا به مدرسه راه نمی دهیم ادیسون ساعتها گریست
ودر خاطراتش نوشت :
توماس آلوا ادیسون
کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد
"تقدیم به مادران عزیز و دوست داشتنی"
شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:
“گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت…”
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
“قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟”
گفت: “کدام سه صافی؟”
- اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
گفت: “نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”
سری تکان داد و گفت:
“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.”
گفت: “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.”
– بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
– نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت: “پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.”
گاهی وقتا لازمه مثل یک رهبر ارکستر رفتار کنیم :
به همه پشت کنیم و مشغول کار خودمون باشیم چون درست بعد از اینکه کارمون تموم شد ، همه ی اون کسانی که بهشون پشت کرده بودیم مجبورن بلند بشن و تشویقمون کنن.