آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

"تخت پروکروستس"

در اساطیر یونان باستان، از شخصیتی به نام پروکروستس نام برده شده است ...

او همه مسافرانی که قصد ورود به آتن را داشتند، روی تختی می خواباند و اگر مسافری، کوتاه تر از اندازه تخت بود، آنقدر او را می کشید تا اندازه شود یا اگر هم بلندتر بود پاها یا دستهایش را قطع می کرد!
*از نظر پروکروستس تنها اشخاصی درست و کامل بودند که به اندازه تخت او بودند!
داستان این تخت داستان هر روز زندگی ماست...
در حقیقت تک تک ما آدم ها که خود را جزو افراد روشن و باسواد می دانیم، دیگران را با تخت پروکروستس خود می سنجیم ...
تختی که ابعادش اعتقاد، باور، ثروت، قدرت، زیبایی و... است!
اگر فردی در این چهارچوب قرار نگیرد، نه تنها باعث افتخار نیست; بلکه ما به عنوان یک آدم بازنده، بی عرضه و بی کفایت به او نگاه می کنیم و آنقدر او را می کشیم یا له می کنیم، تا از اندازه و فرم واقعی خودش خارج شود و طبق سلیقه و قضاوت ما شود...
آنگاه که چیزی از خود واقعی اش نماند، تازه به او افتخار می کنیم... !
داستان آن تخت، روایت قالب های ذهنی و پیش داوری های ماست.

پیرمرد

سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید.
او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم. بیست دقیقه بعد، اتوبوس آمد. این اتوبوس دو طبقه بود. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: آه می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.

او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم می رفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: بالا نرو، بسیار خطرناک است.

سم ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمی گوید. نیمه شب بود و حتما پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم تر بود.

او روز بعد هم دیر به خانه برمی گشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد. پیرمرد با دیدن او گفت: پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است. سم در پایین پله ها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر می رسید. دوباره در انتهای اتوبوس جای پیدا کرد و نشست. شب سوم هم سوار همان اتوبوس شد، پیرمرد باز هم در اتوبوس بود. این بار سم چیزی نگفت و در انتهای اتوبوس نشست. همان موقع پسر دیگری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم می رفت که پیرمرد به او گفت: پسرم بالا نرو، خطرناک است. پسر پرسید: چرا؟ پیرمرد گفت: مگر نمی بینی؟ طبقه دوم راننده ندارد! پسر در حالی که بلند می خندید به طبقه بالا رفت و به راحتی دراز کشید و خوابید.

تربیت و آموزش

 اگر در خانه یا مدرسه، یاد گرفته بودیم که چطور نگاه کنیم، چطور بشنویم و چطور بیندیشیم، انسانی دیگر بودیم. انسانی که نمی‌‌تواند از چشم و گوش و زبان خود درست استفاده کند، پا از غار بدویت بیرون نگذاشته است! اگرچه نقاشی‌های غارنشینان نشان می‌دهد. آنان با «نگاه» چندان بیگانه نبودند.

ما تربیت نشدیم ! 
تربیت ما بیش از این نبوده است که به بزرگ‌ترها احترام بگذاریم، کلمات زشت نگوییم، پای خود را جلو پدر و مادر دراز نکنیم، حرف‌شنو باشیم، صبح‌ها به همه سلام کنیم و دست و روی خود را بشوییم،لباس تمییز بپوشیم، صدای خود را در جمع بلند نکنیم و... اما ساده‌ترین و ضروری‌ ترین مسائل زندگی را به ما یاد ندادند , ویا خود نمیدانستند و چیزی برای یاد دادن به ما نداشتند. کجا به ما آموختند که چگونه نفس بکشیم ؟ چگونه اضطراب را از خود دور کنیم ؟ موفقیت چیست؟ازدواج برای حل چه مشکلی است؟ از «نفس کشیدن» تا «سفر کردن» نیاز به آموزش دارد. بخشی از سلامت روحی و جسمی ما در گرو تنفس صحیح است.
آیا باید در جوانی یا میان‌سالی یا حتی پیری، گذرمان به یوگا بیفتد تا بفهمیم تنفس، انواعی دارد و شکل صحیح آن چگونه است و چقدر مهم است !؟
به ما حتی نگاه کردن را نیاموختند ! هیچ چیز به اندازۀ «نگاه» نیاز به آموزش و تربیت ندارد.کسی که بلد است چطور ببیند، در دنیایی دیگر زندگی می‌کند .
دنیایی که بویی ازآن به مشام بینندگان ناشی نرسیده است. هزار کیلومتر، از شهری به شهری دیگر می‌رویم و وقتی به خانه برمی‌گردیم، چند خط نمی‌توانیم دربارۀ آنچه دیده‌ایم بنویسیم. چرا؟ چون در واقع «ندیده‌ایم». همه چیز از جلو چشم ما گذشته است, مانند نسیمی که بر آهن وزیده است!
باید بپذیریم که آدمیت ما به اندازۀ مهارت ما در «نگاه» است. جان راسکین، آموزگار بزرگ نگاه، در قرن نوزدهم می‌گفت:«اگر دست من بود، درس طراحی را در همۀ مدارس جهان اجباری می‌کردم تا بچه‌ها قبل از اینکه به نگاه‌های سرسری عادت کنند، درست نگاه کردن را به اشیا بیاموزند. کسی که به کلاس‌های طراحی می‌رود تا مجبور شود به طبیعت و پیرامون خود، بهتر ودقیق‌تر نگاه کند، هنرمندتر است از کسی که به طبیعت می‌رود تا در طراحی پیشرفت کند.»
اگر در خانه یا مدرسه، یاد گرفته بودیم که چطور نگاه کنیم، چطور بشنویم و چطور بیندیشیم، انسانی دیگر بودیم. انسانی که نمی‌‌تواند از چشم و گوش و زبان خود درست استفاده کند، پا از غار بدویت بیرون نگذاشته است! اگرچه نقاشی‌های غارنشینان نشان می‌دهد. آنان با «نگاه» چندان بیگانه نبودند. 
در جامعه‌ای که از در و دیوار آن، سخن از حق و باطل می‌بارد، کسی به ما یاد نداد که چگونه از حق خود دفاع کنیم یا چگونه حق دیگران را مراعات کنیم. عجایب را در آسمان‌ها می‌جوییم، ولی یک‌بار به شاخۀ درختی که جلو خانۀ ما مظلومانه قد کشیده است، خیره نشدیم. 
نگاه کردن، شنیدن، گفتن، نفس کشیدن، راه رفتن، خوابیدن، سفر کردن، بازی، تفریح، مهروزی، عاشقی، زناشویی و اعتراض،بیشتر از املا و انشا نیاز به معلم و آموزش دارند ...


افکار ما

می گویند شخصی سرکلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، باعجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد.هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.
استاد به کلی مبهوت شد، زیرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود.اگر این دانشجو این موضوع را می دانست احتمالاً آن‌را حل نمی‌کرد، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است ،بلکه برعکس فکر می‌کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.این دانشجو کسی جز آلبرت انیشتین نبود...
" حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما، به افکار خودمون بستگی داره .

"به کودکان خود مدیریت را یاد بدهیم!"

این ساعت لعنتی!

همیشه از همین جا آغاز می شود!
شرکتی تاسیس می شود، کارخانه ای به راه می افتد، مجتمعی شروع به کار می کند، هیاهو و شعارهای تبلیغاتی و خرج کردن پول مانند ریگ برای نام و نان! برای معرفی، هر ایده ای آزمایش می شود، بدون توجه به بازخورد و نتیجه ی کار! صبح است! مثل همیشه خودم را جمع و جور کرده ام و سعی می کنم همانند ساعت، دقیق و مرتب باشم! پا که بر رکاب دوچرخه می گذارم باید با زمان هماهنگ باشم. رکاب زدنِ صبح زود تا رسیدن به سر کار! سر ساعت و دقیقه باید درِ اتاق کارم را باز کنم و کارم را شروع کنم.
روزی روزگاری درست سر راه من، شرکتی تاسیس شد. این شرکتِ پرهیاهو، پر جنجال، به دنبال راه های نو برای تبلیغات بود و در این میان یکی درآمد که-: “آقا بیایید یک ساعت بزرگ سر راه مردم بگذاریم! هم فال و هم تماشا! مردم چشمشان بیافتد به ساعت! یک پدر بیامرزی به ما بگویند و نام شرکت هم سر زبان ها بیافتد.” با جار و جنجال و هیاهو ساعت بزرگی بر روی ستون بزرگی، درست روبروی مردم در پیاده رو و رانندگان در خیابان تاسیس شد! اولِ کار خیلی خوب پیش رفت. مردم خودشان را با آن هماهنگ می کردند: چقدر راه آمده اند؟ چقدر راه دیگر دارند و برای آن چه مدت زمان برایشان مانده است؟ خیلی خوب بود! پدر بیامرز هم داشت! امان از این مرور زمان، دگرگون شدن پست ها و جابه جا شدن جایگاه ها! کم کم آن شکوه و افتخارِ ساعتِ بزرگِ دمِ در شرکت از دل و دماغ افتاد. رییس بعدی یک نگاهی به ساعت انداخت و گفت
– : “یعنی چه! جایگاه ما از این حرف ها بالاتر است! ما که وقت نگه دار نیستیم!”، رییس بعدی سرش را تکانی داد و گفت – : ” ببین بودجه ی شرکت را صرف چه هزینه های بی خودی کرده اند!”، رییس بعدی به ساعت نگاه هم نکرد. این شد که کم کم، این ساعت شد خروس بی محل!
ساعت شش و چهل و پنج دقیقه به راه افتاده اید و با آرامش به محل کار می روید که بناگاه چشم شما به این ساعت می افتد: دوازده و چهل و چهار دقیقه! ناخودآگاه چنان هراسی شما را در بر می گیرد که نگو و نپرس! و کابوسی از ترس و وحشت به جانتان می افتد! مجموعه ای از تصویرهای وحشتناکی که اگر در ساعت دوازده و چهل و چهار دقیقه به سر کار برسید، همچون فیلمی با دور تند، از جلوی چشمانتان رژه می روند -: “نکند اشتباه کرده ام! نکند زمان را گم کرده ام! نکند…! جلسه! قرارها! …” آخ! روزانه چندهزار نفر از برابر این خروس بی محل رد می شوند؟ روزانه این ساعت لعنتی، خوره ی روح و روان چند رهگذر می شود؟
چگونه، ابزاری که می توانست مایه ی آرماش خاطر و سبب مدیریت زمان باشد، تبدیل به یک کابوس ترسناک می شود؟ چه کسی مقصر است؟
این جریان نه تنها به تک تک این افراد آسیب می زند که به روح و روان جامعه پنجه می کشد! این یک معضل اجتماعی است نه تنها یک مشکل مدیریتی! اگر این جریان با یک مدیریت سیستماتیک (سامانه مدار؟) پیش می رفت هرگز با چنین معضلی روبرو نمی شدیم!
فرض کنید هر مدیر جدیدی، طی یک یا چند جلسه با مدیران قبلی با مسیری که آنان در پیش گرفته بودند آشنا شده و تلاش می کرد تا ضمن نگه داشتن مسیر به عنوان یک کُلِ واحد، به گونه ای، تغییراتی پدید می آورد تا هزینه ها و راه کارهای گذشته هَدَر نرود!
اگر مدیر جدید با این برنامه موافق نیست، رها کردن آن بدترین راه کار و پاک کردن صورت مساله است! و بدتر از آن، راه رفتن روی اعصاب مردم!
آقای مدیر جدید! به ساعت روبروی شرکت خود نگاه کن و خودت را جای رهگذرها بگذار! تو به عنوان یک رییس، بدترین راه را برای مدیریت خود در پیش گرفته ای! تو با اعصاب و آرامش دیگران بازی می کنی! کم ترین کار ممکن این بود که این ساعت را، اگر دوست نداری، از جلوی چشم مردم برداری! راه های دیگری هم بود، اگر اندکی ذوق مدیریتی داشتی! می توانستی آن را به شهرداری یا جایی بسپاری که توان اداره کردن آن را دارند. می توانستی آن را به عنوان یک ابزار تبلیغاتی به مراکز تبلیغاتی بفروشی! اما تو، بدترین راه ممکن را برگزیدی! تو این ساعت را به حال خود رها کردی تا نیش عقربه هایش جان مردم را بخراشد!و اکنون، این ساعت، این ساعت لعنتی، همانند برج زهر مار، روبروی من و شماست!
این محصول یک مدیریت ناکارآمد است!
**********
کودکان ما باید مدیریت را بیاموزند!
کودکان ما باید توانایی آن را داشته باشند که از هر تهدیدی یک فرصت بسازند!
کودکان ما باید بدانند که هزینه ی شروع یک طرح بسیار سنگین است، اما ادامه دادن و تصحیح اشکال های یک طرح ناکارآمدِ نیمه کاره، همیشه به صرفه است!
کودکان ما باید مدیریت را در مدرسه بازی کنند!
کودکان ما باید مدیریت را در مدرسه تجربه کنند!
مدیریت از مهد کودک و با مدیریت اسباب بازی ها و زمان ها شروع می شود!
مدیریت تبدیل تهدیدها به فرصت هاست!
مدیریت محصول خلاقیت است!
مدیریت به کارگیری همه ی تجربه ها و آگاهی ها برای رسیدن به بهترین نتیجه است!
به کودکان خود مدیریت را یاد بدهیم!