آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

آموخته‌هاى من

روزنوشته‌ها

بازی

شهری بود که در آن ، همه چیز ممنوع بود و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود ، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک می‌گذراندند.
چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند ، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی هم مشکلی برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد وجارچی‌ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم ، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند: « آهای مردم! آهای...! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست. »
مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند ، پس از شنیدن اطلاعیه ، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.
جارچی ها دوباره اعلام کردند: « می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد ، بکنید. »
اهالی جواب دادند: « خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم. »
جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.
ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه دادند بدون لحظه‌ای درنگ.
جارچی ها که دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است ، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند. اُمرا گفتند: « کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم. »
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند وبی‌ درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.

نظرات 3 + ارسال نظر
حامد جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:03 ق.ظ

توی این کشور هم باید روضه و عزاداری را ممنوع اعلام کنند. در این‌صورت همین اتفاق می‌افته!

سلام مهندس با نظرتون موافقم ممنون از اینکه وقت میذارید برا خوندن مطالب امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید.

مترسنج دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:48 ب.ظ http://www.dar300metri.blogsky.com/

داستانش واسم تکراری بود و البته تکرارش هم خالی از لطف نبود.
اما کنجکاو شدم نظر حامد رو هم خوندم! قشنگ گفته بود!
ربط روضه و عزا رو با داستان خوب تشخیص داده!!!

سپاس.

مژده سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:05 ب.ظ

نظر آقا حامد و ربطش به داستان جالب بود.

ممنون عزیزم از اینکه وقت برا خوندن مطالب میذاری با نظرت موافقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد